سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دریــــــــای نـــور

-شهیدحجت الله رحیمی

چه می فهمیم شهادت چیست مردم

                                شهید وهم نشینش کیست مردم

تمام جستجومان حاصلش بود

                                   شهادت اتفاقی نیست مردم

در مرز جنون ایستاده ام...

ازروز پنج شنبه تا به امروز،تا بدین لحظه ،نمی دانم خوابم یا که نه تازه از خواب بیدار شدم...

این اردو،این سفر راهیان...

چقدر عجیب بود...

چرا میان آن همه کاروان باید ما،

ما کاروان دانشگاه لرستان در سالروز شهادت حاج محمدابراهیم همت در طلاییه باشیم.

در طلاییه که فاصله اندکی تا جزیره مجنون؛محل عروج حاج ابراهیم، دارد...

چرا باید ما شهید بدهیم...

چرا باید ما شهید ببینیم..

ما شهید ندیده ها...

چرا میان آن همه اتوبوس باید اتوبوسی که آن روز صبح منی که برای اولین بار به آنجا رفتم تا به عنوان راوی در آن اتوبوس باشم...

باید آن اتوبوس با شهید حجت رحیمی برخورد کند...

چرا باید میان آن همه دختر ؛من باید خانم ها را آرام می کردم وتسلی شان می دادم.

چرا من؟؟؟؟؟

چرا باید درست چند ثانیه قبل از تصادف،من او را از پشت شیشه ی اتوبوس ببینم وبعد از دیدن آن لبخند وچهره نورانی ونگاهی که معلوم نبود به کجا خیره شده وچه را دارد می بیند ،باخودم بگویم :خدایا چقدر چهره بعضی ها نورانی است وشبیه به شهدایند...

-دارم دیوانه می شوم....

درست چند ثانیه بعد از این فکر من...صدای ترمز ماشین وبعد دنده عقب وجیغ بچه ها....

وای ...

وای ...

وای برمن...

اتوبوس ما به شهید حجت برخورد کرد وبعد هم لاستیک های ماشین از روی بدن ضعیف وظریف او رد شد...

ماتم برده بود...تا به امروز سابقه دیدن اینچنین صحنه ای را نداشتم.بهتر بگویم نداشتیم....

همه گریه می کردند اما من فقط ماتم برده بود.منتظر بودم هر آن شهید رحیمی از روی زمین بلند شود اما وقتی دیدم که چطور خون از زیر بدنش بیرون می زند وبر روی آسفالت خیابان می ریزد فهمیدم که چه بر سرمان آمده...

داشتم خانم ها را آرام می کردم ناگهان از زبانم این جمله خارج شد:"بچه ها!آرام باشید وفقط به آن لحظه فکر کنید که حضرت زینب در تل زینبیه دید که چه در گودال قتلگاه می گذرد وبرادرش چگونه بر زمین افتاده وفریاد رسی ندارد."

ودرست همان لحظه بغض تلخم شکست وصدای هق هق من ودیگر خانم ها به آسمان بلند شد...

من دیدم ...دیدم که وقتی او به زمین افتاد حتی یک ماشین هم نگه نداشت که او را به بیمارستان برساند.دیدم که دوستانش ؛همه آقایان کاروان ما.همه ی 9اتوبوس ماآمدند ودور وبر او را گرفتند وهرکس می خواست کاری وکمکی کند اما نمی شد که به او دست زد...برادرش نبودند اما عین برادر برایش بیقراری می کردند ودر حدجنون بودند...

او امام حسین نبود امایادم آمد زمانی که آقا در گودی قتلگاه بر روی زمین افتاد آشنایی به سراغش نیامد. یکی آمد انگشتر ببرد ووقتی دید که انگشتربیرون نمی آیدانگشتر را با انگشت برد.ویکی آمد خنجر را روی حنجر بگذارد وسر را ببرد وپاداش بیشتری بگیرد وخبری از عباس وحر وعلی اکبر نبود....

من حضرت زینب نبودم اما باید زیر بغل بچه هارا می گرفتم.آن روز ما بودیم وآنها راآرام می کردیم اما در کربلا هیچ کس نبود خانم را آرام کند وبرعکس او باید رباب وسکینه وباقی را آرام می کرد...

راننده ما یزیدی نبود اما نمی دانم چگونه شد که با آن لاستیک های مهیب وسنگین از روی پیکر او رد شد...همانطوری که سم اسب از روی پیکر ارباب  وشنی تانک های عراقی در هویزه از روی بدن شهید علم الهدی و دوستانش رد شدند...

من مجبور بودم بچه ها را آرام کنم وبعد هم خودم از کنار خون برادرم رد شوم.همانطور که بی بی زینب از کنار گودال گذشت .مجبور بود.مجبورش کردندکه بگذردتا به سوی شام وکوفه او را به اسارت ببرند...

وای امان.

وای امان.

وای امان از دل زینب

من دیدم پیکر برادر شهیدم را. وقتی می خواستند او را بر روی برانکارد بگذارند.من دیدم شکم پاره پاره شده اش را....آن صحنه های سهمگین یادم نرفته....

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

خدا رحم کند به دل مادر وخواهر ونوعروس آقا حجت....

من .ما.خواهرش نبودیم اما...

به یکی از مسئولین خانم که در آنجا خادم بود گفتم.گفتم اگر روزی بر حسب تقدیر شما خواهر شهید رحیمی را دیدید به او بگویید:خانم رحیمی شما نبودیدکه ببینید وچه خوب هم که نبودید وندیدیداما دختران کاروان دانشگاه لرستان  برای برادرتان خواهری کردند وعین برادراز دست داده ها برای برادرتان زجه می زدند واشک می ریختند .چقدر از دخترانمان که غش نکردند وبی حال بر زمین نیافتادند...

پسرانمان که هنوز مبهوتند...

دوستانش می گفتند .می گفتند که در طلاییه عین انسان های تشنه وسرگردان مدام از این سو به آن سو می رفت .این را همه کاروان ماهم دیده بودند.به آنها گفته بود: من دیگر با شما نخواهم بودوبه زودی از شما جدا می شوم.

شب شهادتش بااینکه به شدت دندان درد داشت اما گفت: باید بیدار بمانم وصوت مربوط به شلمچه را برای زائران آماده کنم .به بچه ها بگویید شلمچه یاد من هم باشند...

ما رفتیم شلمچه اما آقا حجت با ما نبود.نه.بود.او با ما بود...با ما هست به بچه های کاروانمان

می گفتم که شهید حجت رحیمی ،حجت را بر ما تمام کرد.تا به امروز جاهل قاصر بودیم.نفهمیدم.

نمی دانستیم.اصلا" شهید ندیده بودیم اما از پنجشنبه صبح.ساعت 8که دیدم ...آنچه را که باید

می دیدیم دیگر از ازاین تاریخ به بعد هرچه کنیم جاهل مقصریم وباید جواب پس دهیم.

دیگرجای هیچ عذر وبهانه ای نیست.عذری نداریم که بگوییم...

از الان به بعد همه دختران ما خواهر شهیدند وپسرانمان برادر شهید...

دارم دیوانه می شوم.تصویر آن آخرین لبخندش تا عمر دارم فراموشم نمی شود...

در روزهای آخر حیات خاکی اش دوستانش عکسی از او گرفتند وگفتند اقا حجت چهره ات خیلی نورانی شده.شبیه شهدا شده ای...

عکس را گرفتند وخودش رفت بالای آن نوشت: شهید حجت رحیمی...

-شهدا !می گویند اگر به بازار رفتی ودیدی که دو گدا کنار هم نشسته اند یا به هیچ کدامشان کمک نکن یا به هردویشان یاری برسان.چون اویی که کشکول وکاسه گدایی اش پر نشده.دلش می شکند .دلش می شکند که چرا به من نگاهی وکمکی نکرد .حتما" من گدای خوبی نبودم...

شهدا !چرا فقط شهید رحیمی .چرا ما.چرا من نه؟مگر ما آدم نیستیم.مگر ما دل نداریم وتشنه نیستیم؟چرا خریداری برای ما پیدا نمی شود...

چرا درست روز پنچشنبه.روزی که در شبش همه شهدادر کربلا مهمان ارباب هستندباید او، در دقایق آخر هفته خودش را به آن مهمانی عظیم برساند...

چرا من نمی رسم.شهدا مگر بدها دل ندارند؟؟؟

تصویر افتادن وبه خاک وخون کشیدنش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمی شود.یک چشمم خون است وچشم دیگرم اشک...من نشنیده ها را دیدم.

ازآن روز به بعد روضه حضرت زینب را بهتر وبیشتر می فهمم.

وای چقدر مسئولیتم سنگین شده.باید راوی برادر شهیدم باشم.نباید که بر روی خون او پا گذارم.ننگم باد اگر بخواهم فراموش کنم او را،هدفش،مقصدش را...

قسمت مباد به فتوای نام ونان

                مشغول آب ودانه بگردد کبوترم

ای آسمانیان که زمین جایتان نبود

                 مانده است خاطرات شما لای دفترم

باشد حرام شیر حلالی که خورده ام

               روزی اگر زخون شما ساده بگذرم...

شهید حجت رحیمی !

شهیدی که تنهایکسال از من بزرگتر بودی واما حالا هزار سال جلوتر افتادی.

این بار با تو می گویم.شهید همسفر نیمه راهمان...

دستی ،دعایی،نگاهی،صدایی،این بار تو ثابت کن که سواره از حال پیاده خبر دارد.

یعنی می شود روزی من از خادم الشهدایی به مقام شهیدان برسم....

تو همان خادم الشهدایی که شهید شدی.

برای من وگرفتاری وبلاتکلیفی وآشوب این روزهایم دعا میکنی...

دارم از پا می افتم.

هل من ناصر ینصرنی...

.......................

هدیه به روح پاکش صلوات

آن مرغ خوش آواز چه زیباست به پرواز           مبهوت منم،خیره دراو ،چشم ودهن باز

بر خاک منم دلبسته ودر بند حصاری             در حسرت پرواز وسراپاهوس وآز

گر آلت پرواز به من نیست عجب نیست         مرغ قفسم،نیست مرا عادت پرواز           

منبع : http://nejat-yafteh.blogsky.com/

1361824376545.jpg


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/6ساعت 2:49 عصر توسط رهسپاریار نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin