دریــــــــای نـــور
انگار سرگر دانی هایم پایان نداشت.... وقتی از همه چیز ..... همه کس، دل بریده بودم..... فکرآنکه......حتی صدایم هم به آسمان نمی رسد.... آزارم میداد.... انگار که هر چه صدا میزنم.... داد وفریاد میکنم...... صدایم به صدایی نمی رسد..... مانده بودم در بین طوفان حوادث...... دلم منجمد..... دست هایم لرزان.... اشک بود....اه بـود... اما.... ..معنویت درونی......خاموش........ مرگ.....روح.... وقتی نگاهت به نگاه گرمی نمیرسد...... وقتی تا افق چند کیلومتری دلت................دیگر خبری از وصال.....معنویت ..... .. وعشق......نیست.... دست هایت............بالا میروند..... برای یک نگاه...... یک نظر الله..... ...... چرا هنوز...با شنیدن نام حسین (علیه السلام).........دلم نمی لرزد......اشکم جاری نمیشود.........سوز دل ندارم.......... آری من هنوز یاد نگرفته ام...... مگر شیعه ی علی نیستم........ ..... به کجا خواهم رفت................. عمرم را به دست بادی سپرده ام که خود ش فانی ست...... در جازدن تا کجا..... کجای این عالم........ همیشه مشکل از من است..... چرا هر بار که عاجزانه می خواهم خداوند وائمه کمکم کنند...............جوابی نمی شنوم...... مشکل از این دل خراب من است.... آخر تاکی.......در دنیای جاهلانه ی خود غلتیدن...... زندگی را نفهمیدیم...................................................نفهمیدیم.... یاالله..... ... تمام امیدم روز عرفه بود....... عرفه جواب مگیرم پس کی؟ .......... کی خدایم بر من ترحم خواهد کرد...... عهد بسته بودم تا جواب مگیرم...... از مزار حسین جدا نشوم..... شهید حسین خرازی................................ روز های شور نو جوانی ام..........با او خلاصه میشود..... . یک دعای عرفه.......کنار حسین...... بوی عطر فضارا پر کرده بود...... ((((((ادامه دارد)))))))
Design By : Pars Skin |