دریــــــــای نـــور
دیروز مهمان داشتیم....از جنس پروانه ها...از جنس کبوتر هاو پرستوهای به آسمان پرکشیده...شهرمان میزبان 2شهیدگمنام بود ...
نمیدانم...
اما ته دلم حسی سپیدوکربُ بلایی می گفت...
انگارمامهمان شهدا بودیم....آری...مهمانی شهدا...
بوی کربلا می آمد...بوی غریبی....
وقلبی که در تب وتاب حضورشان می تپید....هیچ گاه نخواهم توانست حسی که از حضورشان دارم....نگارش کنم....
وچه قدر در برابر روح به آسمان رفته ی آن معامله گرانِ باخدا...ناتوانم
صداهایی می آمد...در آن هیاهوی جمعیت...
آه ه ه ه
دنیایی که چشم توچراغ می بیند ...
سیاه چاله ای بیش نیست....
ومواظب باش از افق رویداد رد نشوی....
انتهایش بی نهایتی نیست....متلاشی شدن است...
دیگر به گلزار شهدا رسیده بودیم...
دلم گرفته بود...جمعیت را از بالای پل هوایی کنار گلزار،مشبکی تماشا میکردم....
غرق ماتمی آتش گرفته....شب شهادت حضرت فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)
با آن هاآرام حرف میزدم ....
آنانی که بارمز یا زهرا....سر به دامان آقا صاحب الزمان گذاشتند
ودوباره شعرآقای رمضانی...
شهید گمـــــــــــــــــــــــــــنام...سلام..
بگو به من حرف دلت رو....تاکی میخوای سکوت کنی...
یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیه)
Design By : Pars Skin |