دریــــــــای نـــور
برگردید....ایران صاحب دارد. عنایت خاص امام زمان علیه السلام نسبت به حفظ مردم ایران. مرحوم آقا سید عباس تهرانی نقل کرد که:برادرم یکی از روسای ارتش روس را در مهمان خانه ای دیده بود که از روی ناراحتی باصدای بلند فریاد میکشید ومی گوید :آقا خوب...ولی شما ها بد... برادرم می گفت نزد آن فرمانده نشستم متر جم او مطالبش را به فارسی ترجمه میکرد.از او پرسیدم :مقصود او از این جمله چیست که آقا خوب ولی شما ها بد؟ گفت :ما قصد داشتیم به ایران حمله کنیم روزی که می خواستیم وارد مرز ایران شویم کشتی بزرگی را دیدیم ...سر راه ما ایستاده ... این مطلب برای ما تازگی داشت... زیرا قبلا بررسی کرده بودیم و چنین کشتی ندیده بودیم... نزدیک که آمدیم مشاهده کردیم کسی در کشتی نیست.فقط آقایی روی بام کشتی مشغول عبادت است . وقتی به او رسیدیم به ما گفت : برگردید ایران صاحب دارد... ما کنار رفتیم وفکرکردیم شاید خیال باشد... چشمانمان را می مالیدیم و دوباره برگشتیم و دیدیم همان کشتی با همان کیفیت موجود است... به مرکز مخابره کردیم....دستور آمد که برگردید.... منبع: کتاب روزنه های غیب .... ای آقای من....ای مولا.... مهدی جان.... ما نفهمیدیم... .... 35 سال چگونه این کشور ایستاد مگر نه این است که خداوند در قرآن می فرماید: ((ودر تعقیب گروه [دشمنان] سستی نورزید.اگر شما درد میکشید آنان [نیز] درد میکشند و حال آنکه شما چیز هایی از خدا امید دارید که آنها امید ندارند و خدا همواره دانای سنجیده کار است (104 سوره ی نساء) )) چه کسی راستگو تر از خدا ست؟ ((وبه کسانی که ستم کرده اند متمایل مشوید که آتش [دوزخ] به شما میرسد و در برابر خدابرای شما دوستانی نخواهند بود و سر انجام یاری نخواهید شد (113سوره هود) )) ((او سر پرست ماست ومومنان باید تنها برخدا توکل کنند (51.سوره توبه) )) ((همانا که صبر نمودند وبر پروردگارشان توکل میکنند .(42 سوره ی النحل )) او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و … به تازگی هم ازدواج کرده بود. برادرش می گوید: من رفتم. شروع کرد به نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان پاک شوم. چه می فهمیم شهادت چیست مردم شهید وهم نشینش کیست مردم تمام جستجومان حاصلش بود شهادت اتفاقی نیست مردم در مرز جنون ایستاده ام... ازروز پنج شنبه تا به امروز،تا بدین لحظه ،نمی دانم خوابم یا که نه تازه از خواب بیدار شدم... این اردو،این سفر راهیان... چقدر عجیب بود... چرا میان آن همه کاروان باید ما، ما کاروان دانشگاه لرستان در سالروز شهادت حاج محمدابراهیم همت در طلاییه باشیم. در طلاییه که فاصله اندکی تا جزیره مجنون؛محل عروج حاج ابراهیم، دارد... چرا باید ما شهید بدهیم... چرا باید ما شهید ببینیم.. ما شهید ندیده ها... چرا میان آن همه اتوبوس باید اتوبوسی که آن روز صبح منی که برای اولین بار به آنجا رفتم تا به عنوان راوی در آن اتوبوس باشم... باید آن اتوبوس با شهید حجت رحیمی برخورد کند... چرا باید میان آن همه دختر ؛من باید خانم ها را آرام می کردم وتسلی شان می دادم. چرا من؟؟؟؟؟ چرا باید درست چند ثانیه قبل از تصادف،من او را از پشت شیشه ی اتوبوس ببینم وبعد از دیدن آن لبخند وچهره نورانی ونگاهی که معلوم نبود به کجا خیره شده وچه را دارد می بیند ،باخودم بگویم :خدایا چقدر چهره بعضی ها نورانی است وشبیه به شهدایند... -دارم دیوانه می شوم.... درست چند ثانیه بعد از این فکر من...صدای ترمز ماشین وبعد دنده عقب وجیغ بچه ها.... وای ... وای ... وای برمن... اتوبوس ما به شهید حجت برخورد کرد وبعد هم لاستیک های ماشین از روی بدن ضعیف وظریف او رد شد... ماتم برده بود...تا به امروز سابقه دیدن اینچنین صحنه ای را نداشتم.بهتر بگویم نداشتیم.... همه گریه می کردند اما من فقط ماتم برده بود.منتظر بودم هر آن شهید رحیمی از روی زمین بلند شود اما وقتی دیدم که چطور خون از زیر بدنش بیرون می زند وبر روی آسفالت خیابان می ریزد فهمیدم که چه بر سرمان آمده... داشتم خانم ها را آرام می کردم ناگهان از زبانم این جمله خارج شد:"بچه ها!آرام باشید وفقط به آن لحظه فکر کنید که حضرت زینب در تل زینبیه دید که چه در گودال قتلگاه می گذرد وبرادرش چگونه بر زمین افتاده وفریاد رسی ندارد." ودرست همان لحظه بغض تلخم شکست وصدای هق هق من ودیگر خانم ها به آسمان بلند شد... من دیدم ...دیدم که وقتی او به زمین افتاد حتی یک ماشین هم نگه نداشت که او را به بیمارستان برساند.دیدم که دوستانش ؛همه آقایان کاروان ما.همه ی 9اتوبوس ماآمدند ودور وبر او را گرفتند وهرکس می خواست کاری وکمکی کند اما نمی شد که به او دست زد...برادرش نبودند اما عین برادر برایش بیقراری می کردند ودر حدجنون بودند... او امام حسین نبود امایادم آمد زمانی که آقا در گودی قتلگاه بر روی زمین افتاد آشنایی به سراغش نیامد. یکی آمد انگشتر ببرد ووقتی دید که انگشتربیرون نمی آیدانگشتر را با انگشت برد.ویکی آمد خنجر را روی حنجر بگذارد وسر را ببرد وپاداش بیشتری بگیرد وخبری از عباس وحر وعلی اکبر نبود.... من حضرت زینب نبودم اما باید زیر بغل بچه هارا می گرفتم.آن روز ما بودیم وآنها راآرام می کردیم اما در کربلا هیچ کس نبود خانم را آرام کند وبرعکس او باید رباب وسکینه وباقی را آرام می کرد... راننده ما یزیدی نبود اما نمی دانم چگونه شد که با آن لاستیک های مهیب وسنگین از روی پیکر او رد شد...همانطوری که سم اسب از روی پیکر ارباب وشنی تانک های عراقی در هویزه از روی بدن شهید علم الهدی و دوستانش رد شدند... من مجبور بودم بچه ها را آرام کنم وبعد هم خودم از کنار خون برادرم رد شوم.همانطور که بی بی زینب از کنار گودال گذشت .مجبور بود.مجبورش کردندکه بگذردتا به سوی شام وکوفه او را به اسارت ببرند... وای امان. وای امان. وای امان از دل زینب من دیدم پیکر برادر شهیدم را. وقتی می خواستند او را بر روی برانکارد بگذارند.من دیدم شکم پاره پاره شده اش را....آن صحنه های سهمگین یادم نرفته.... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود... خدا رحم کند به دل مادر وخواهر ونوعروس آقا حجت.... من .ما.خواهرش نبودیم اما... به یکی از مسئولین خانم که در آنجا خادم بود گفتم.گفتم اگر روزی بر حسب تقدیر شما خواهر شهید رحیمی را دیدید به او بگویید:خانم رحیمی شما نبودیدکه ببینید وچه خوب هم که نبودید وندیدیداما دختران کاروان دانشگاه لرستان برای برادرتان خواهری کردند وعین برادراز دست داده ها برای برادرتان زجه می زدند واشک می ریختند .چقدر از دخترانمان که غش نکردند وبی حال بر زمین نیافتادند... پسرانمان که هنوز مبهوتند... دوستانش می گفتند .می گفتند که در طلاییه عین انسان های تشنه وسرگردان مدام از این سو به آن سو می رفت .این را همه کاروان ماهم دیده بودند.به آنها گفته بود: من دیگر با شما نخواهم بودوبه زودی از شما جدا می شوم. شب شهادتش بااینکه به شدت دندان درد داشت اما گفت: باید بیدار بمانم وصوت مربوط به شلمچه را برای زائران آماده کنم .به بچه ها بگویید شلمچه یاد من هم باشند... ما رفتیم شلمچه اما آقا حجت با ما نبود.نه.بود.او با ما بود...با ما هست به بچه های کاروانمان می گفتم که شهید حجت رحیمی ،حجت را بر ما تمام کرد.تا به امروز جاهل قاصر بودیم.نفهمیدم. نمی دانستیم.اصلا" شهید ندیده بودیم اما از پنجشنبه صبح.ساعت 8که دیدم ...آنچه را که باید می دیدیم دیگر از ازاین تاریخ به بعد هرچه کنیم جاهل مقصریم وباید جواب پس دهیم. دیگرجای هیچ عذر وبهانه ای نیست.عذری نداریم که بگوییم... از الان به بعد همه دختران ما خواهر شهیدند وپسرانمان برادر شهید... دارم دیوانه می شوم.تصویر آن آخرین لبخندش تا عمر دارم فراموشم نمی شود... در روزهای آخر حیات خاکی اش دوستانش عکسی از او گرفتند وگفتند اقا حجت چهره ات خیلی نورانی شده.شبیه شهدا شده ای... عکس را گرفتند وخودش رفت بالای آن نوشت: شهید حجت رحیمی... -شهدا !می گویند اگر به بازار رفتی ودیدی که دو گدا کنار هم نشسته اند یا به هیچ کدامشان کمک نکن یا به هردویشان یاری برسان.چون اویی که کشکول وکاسه گدایی اش پر نشده.دلش می شکند .دلش می شکند که چرا به من نگاهی وکمکی نکرد .حتما" من گدای خوبی نبودم... شهدا !چرا فقط شهید رحیمی .چرا ما.چرا من نه؟مگر ما آدم نیستیم.مگر ما دل نداریم وتشنه نیستیم؟چرا خریداری برای ما پیدا نمی شود... چرا درست روز پنچشنبه.روزی که در شبش همه شهدادر کربلا مهمان ارباب هستندباید او، در دقایق آخر هفته خودش را به آن مهمانی عظیم برساند... چرا من نمی رسم.شهدا مگر بدها دل ندارند؟؟؟ تصویر افتادن وبه خاک وخون کشیدنش یک لحظه از جلوی چشمانم دور نمی شود.یک چشمم خون است وچشم دیگرم اشک...من نشنیده ها را دیدم. ازآن روز به بعد روضه حضرت زینب را بهتر وبیشتر می فهمم. وای چقدر مسئولیتم سنگین شده.باید راوی برادر شهیدم باشم.نباید که بر روی خون او پا گذارم.ننگم باد اگر بخواهم فراموش کنم او را،هدفش،مقصدش را... قسمت مباد به فتوای نام ونان مشغول آب ودانه بگردد کبوترم ای آسمانیان که زمین جایتان نبود مانده است خاطرات شما لای دفترم باشد حرام شیر حلالی که خورده ام روزی اگر زخون شما ساده بگذرم... شهیدی که تنهایکسال از من بزرگتر بودی واما حالا هزار سال جلوتر افتادی. این بار با تو می گویم.شهید همسفر نیمه راهمان... دستی ،دعایی،نگاهی،صدایی،این بار تو ثابت کن که سواره از حال پیاده خبر دارد. یعنی می شود روزی من از خادم الشهدایی به مقام شهیدان برسم.... تو همان خادم الشهدایی که شهید شدی. برای من وگرفتاری وبلاتکلیفی وآشوب این روزهایم دعا میکنی... دارم از پا می افتم. هل من ناصر ینصرنی... ....................... هدیه به روح پاکش صلوات آن مرغ خوش آواز چه زیباست به پرواز مبهوت منم،خیره دراو ،چشم ودهن باز بر خاک منم دلبسته ودر بند حصاری در حسرت پرواز وسراپاهوس وآز گر آلت پرواز به من نیست عجب نیست مرغ قفسم،نیست مرا عادت پرواز منبع : http://nejat-yafteh.blogsky.com/
انگار.... در شهر خبری ست..... آسمان میگرید....و اشک هایش را روی جامه ی سیاه شهر میریزد..... بوی خون می آید.... بوی حماسه.... باد ِ روح نوازِ محرم ... دوباره قلب های گم شده را ...... به یار میرساند.... دوباره... دل جلا میگیرد..... چشم پاک میشود..... و آتش درون قلب ها ....شعله میکشد..... اگر کمی گوش کنی..صداهایی شنیده میشود صدای آقایی ..... هل من ناصر ینصرنی؟ ... . و هلهله ی مردم گرگ صفت زمانه..... .. خدایا کمکمان کن خط ولایت را گم نکنیم..... ... .......................................................... نتوانستم.... نتوانستم مطلب خون درد های 2 را بنویسم....... ویاتمام کنم.... دستم به قلم نیامد..... دلم نخواست گفته شود..... بگذار بما ند..... ..... در پس نیزار ها ی دلم..... نشد ..... نتوانستم بگویم...... بماند تا پس از آنکه ... کبوتری آرام از ............. این هم بماند...... ....... اما ادامه دارد ..... ماهمچنان..... در راه............. راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد .هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست .شهید آوینی انگار سرگر دانی هایم پایان نداشت.... وقتی از همه چیز ..... همه کس، دل بریده بودم..... فکرآنکه......حتی صدایم هم به آسمان نمی رسد.... آزارم میداد.... انگار که هر چه صدا میزنم.... داد وفریاد میکنم...... صدایم به صدایی نمی رسد..... مانده بودم در بین طوفان حوادث...... دلم منجمد..... دست هایم لرزان.... اشک بود....اه بـود... اما.... ..معنویت درونی......خاموش........ مرگ.....روح.... وقتی نگاهت به نگاه گرمی نمیرسد...... وقتی تا افق چند کیلومتری دلت................دیگر خبری از وصال.....معنویت ..... .. وعشق......نیست.... دست هایت............بالا میروند..... برای یک نگاه...... یک نظر الله..... ...... چرا هنوز...با شنیدن نام حسین (علیه السلام).........دلم نمی لرزد......اشکم جاری نمیشود.........سوز دل ندارم.......... آری من هنوز یاد نگرفته ام...... مگر شیعه ی علی نیستم........ ..... به کجا خواهم رفت................. عمرم را به دست بادی سپرده ام که خود ش فانی ست...... در جازدن تا کجا..... کجای این عالم........ همیشه مشکل از من است..... چرا هر بار که عاجزانه می خواهم خداوند وائمه کمکم کنند...............جوابی نمی شنوم...... مشکل از این دل خراب من است.... آخر تاکی.......در دنیای جاهلانه ی خود غلتیدن...... زندگی را نفهمیدیم...................................................نفهمیدیم.... یاالله..... ... تمام امیدم روز عرفه بود....... عرفه جواب مگیرم پس کی؟ .......... کی خدایم بر من ترحم خواهد کرد...... عهد بسته بودم تا جواب مگیرم...... از مزار حسین جدا نشوم..... شهید حسین خرازی................................ روز های شور نو جوانی ام..........با او خلاصه میشود..... . یک دعای عرفه.......کنار حسین...... بوی عطر فضارا پر کرده بود...... ((((((ادامه دارد))))))) آفتاب در وسط آسمان خود نمایی میکرد......هوا لباس گرم پوشیده بود....نزدیک های 2 بعد ازظهر ....حال وهوای عجیبی فضای گلستان شهدا را پرکرده بود..... . اولین پنجشنبه ی مهرماه 92..... همزمان با هفته ی دفاع مقدس... ... پا به زمینی میگذاری که بیش از 7400شهید در آن آرام گرفته اند..... وتو.... پناهگاهی یافته ای..... در این .... شهری ... که گرد و غبار غفلت دل های مردمش.... دیده ها را کور ساخته است.... ... پناهگاهی......به وسعت اخلاص افلاکیانش وحسی که آرامت میکند...... در اطراف عاشقانی را میبینی که..... برای مراسم چند ساعتی زود تر...آمده بودند.... .. .... و...او آرام آرام......در میان لاله ها ی پر کشیده قدم بر میداشت...... ... .. چه کسی احساس او را میفهمید؟؟.... .. مبهوت وحیران اطراف را نظاره میکرد.... .. ...وهمچنان... غرق در افکار خویش..... .. به دنبال گمشده ای..... .. انگار که در این دنیا نیست.... سردر گم تر از همیشه.... ... بار اولش نیست.... .. ... هر بار .... همین گنگی.... ... اما این بار منتظر یک نگاه...... یک توجه خاص... روزها در نظرش سخت می گذشتند.... پاهایش او را بی اختیار...... به سمت یوشع نبی میبردند.... ... و لحظه هایی که .. تمام وجودش را بی وجود حس میکرد... یک پیمبر..... یک زیارت... بوی گلاب مستش میکند.... ازپله ها پایین آمد... زیر سایه ی درختان سرو به راه خود ادامه داد..... یاد آن همه خاطره دلش را تکه تکه میکرد ...دقایقی گذشت... ... ...... ..... ...... ... چه قدر چهره ی این شهید برایش آشنا بود...... ... حس میکرد او همان کسی ست که ... سالهاست..... به دنبال او ... در ودیوار شهر را زیر پا گذاشته است..... محو در سیمای جذاب او.... .... هنوزنفهمیده بود..... چطور سراز این قبر در اورده.... .... شهید... شهید سعید چشم براه.... آرام گرفته در گلستان شهدای اصفهان..... این شهید باتمام.... شهدا...فرق...میکرد.... دلیلش هنوز هم برایش مبهم است..... فرمانده گروهان رزمی لشکر امام حسین علیه السلام...ومربی آموزش نظامی.... ............ آه خدای من .....این شهید .... کیست؟؟؟..... چه رازی دارد....... . . وچه قدر دوست داشتم..... زندگی نامه ای از این شهید بخوانم...... السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین.... واو ... همچنان... حیران.... بسم الله الرحمن الرحیم {{راه رسیدن به کمالات عالیه انقطاع کلی از ما سوی الله است.....}} حتی گذشتن از خود و خواسته های خویش.... (علامه طبا طبائی...در کتاب در درگاه حق) این زمان است که.......روح وسعت.....پیدا میکند....... بـــسمـــ الله الــرحمــن الرـــحیم شعله های سوزا ن خاطرات ...... دل دلتنگم را میسوزانند....ومن ..... همچنان خاموشم..... وبه پاس همین خاموشیست...... که شعله ها را نمی بینند.... ... انگار سالهاست..... با بغضم همنشین این......بیابانیم... گلویم توان صحبت ندارد..... میترسم... میترسم...لب بگشایم و..... آنگاه.... دلم را آب بِبَرَد...... میترسم ...بغضم بشکندو....... انچرا که رضیست.....بین من وخدایم......... پیش نااهلان...................بازگو شود.... این چه دردی ست..... از کجا......ضربه میخوریم..... بدرقه ی...او......با شبنم های دلتنگی...... چگونه باور کنم.............برگه ی دعوت را از دستم گرفتند...... -برگردید....دعوت ندارید...... پای چه مصلحتی بگذارم...... وقی بین مستحب وواجب ...واجب انتخاب میشود..... دیگر حرفینمیماند ... اما دل من..... یک مشهد الرضا ....یک کربلا...... دلم میسوزد .... از بی اعتنایی مردمان..... مارا چه شده..... یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها دلم پراست ...از خار هایی که ...نیششان.....درد ناک تر است.... و...حال... با آسمانی....از حرف های نگفته...... اما...من همه را در سکوتی.......اشک بار....پنهان میکنم..... بغضم شکست...... واین پایان یک گفت وگوی دو نفرست..... -اللهم عجل ولیک الفرج.....برای ظهور آقایمان دعا کنید....... تنهاست.... دلشکسته..... -خب بله ....خداوند ان شاء الله برساند ظهورشان را.... اما این مطلب چه ربطی به بحثمون داره..... -دلم گرفته......آخه ماهم یه امامی داریم.....اما انگار..... -اهان فهمیدم ...الان دوباره رفتی تو فاز عاشقی وحالات معنوی....باشه عزیزم....مزاحمت نمیشم.....تو حال خودت باش.....خداحافظ.... .... خب این یعنی چـــــی؟؟؟ به کجا داریم میریم...... یعنی فقط در حد حرف....؟؟؟ حتی حاضر نیستیم......... بماند..... ....بماند.... وظیفه ی ما به عنوان یه منتظر چیه؟؟؟ چرا یادمون رفته..... اللهم عجل ولیک الفرج خدایا اماممان را برسان اى کاش حرم بودم و مهمان تو بودم/مهمان تو وسفره احسان تو بودم یک عمر گذشت و سروسامان نگرفتم/اى کاش فقط بى سروسامان تو بودم تا چشم گشودم به دلم مهر تو افتاد/زان روز چو آهوى بیابان تو بودم اى گنبد عشق،من خسته دل اى کاش/چون کفتر پربسته ایوان تو بودم اومـــدم.. تـــا بـبـیـنـم لـحـظـه عـاشـق شـدنـو تبریک ............میلاد امام رضا علیه السلام
هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدریاش مراسم عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:
یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.
درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است!
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به نصیحت کردن من که مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس خودم است.
طوفان عجیبى است غم عاشقى تو/چون موج اسیر تو و طوفان تو بودم
یک پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاست/اى کاش که زوار خراسان تو بودم
بـه دلـم افـتـاده بـود صـدا زدیـن آقـا مـنـو
دل تـنـهـامـو آوردم بـا یـه دنـیـا دلـخـوشـی
کـمـتـر از آهـو کـه نـیـسـتـم ..... مــــیــــشــه ضـــــــــامــــــنــــــم بــشــی
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ...
Design By : Pars Skin |